قبل از اینکه سرباز شوم، و حتی قبل از اینکه در مرداد ماه دفترچه ام را پست کنم، حرف های زیادی در مورد کم و کیف آن شنیدم. یکی می گفت بدترین قسمتش آنجاست که باید در سگ سرما پست بدهی؛ اینکه مجبوری کلی تکنیک اختراع کنی تا بتوانی وقت دو ساعته پستت را بگذرانی. یکی از مصیبت های پاسدار نگهبان گفت. حتی رفیقی داشتم که از خشم شب و چه می دانم از این چیزها برایم گفت. اکثر این ترساندن ها در بابا تن محوری بود. اما ماجرا از بعد از خدمت تقریبا عوض شد. برای من هیچ کدام از این هایی که گفتند پیش نیامد. نه نگهبانی دادم، نه دغدغه شمردن کاشی های کف دستشویی حین عملیات نگهبانی پیش آمد، نه رپه رفتم و نه صبح گاه. از دو تا ورزش صبحگاهی هم که رفتیم بیشتر لذت بردم تا عذاب.
اما یک چیز را که همه سربازها به آن برخورد داشته اند را من هم داشتم. خواب! اصلا سرباز همه اش خواب است! نمی دانم چرا ... تمام دغدغه اش این است که صبح کمی بیشتر بخوابد و شب هم تند تند کارهایش را انجام دهد و شیرجه بزند در تخت یا رخت خوابش تا مبادا دقیقه ای از خوابش عقب بماند. این یکی را واقعا من تجربه کردم!
از این ها که بگذریم، شاید اصلی ترین چیزی که یک سرباز می فهمد این است که خانواده خوب است. دلش تنگشان می شود. به شخصه قبل از خدمت، حتی پس از سه ماه دوری از خانواده هم دلم تنگشان نمیشد. در این دوره مسخره این یکی را فهمیدم که وقتی شما اختیار از دستتان میرود، روانتان بهم میریزد. دستورات مسخره ای به ذهنتان می رسد که شما را مثل یک کودک شکننده می کند. این مسئله به خودی خود مرا نسبت به خود مثبت یا منفی نمی کند. مسئله آنجاست که چرا باید عامل روانی اینقدر در رفتار ما اثر بگذارد. ماجرای خواب آلودگی هم همین است. درست آخر هفته که دو روز تعطیل را پیش رو دارید، شب دیروقت می خوابید و صبح هم درست راس همان ساعت همیشگی عین فنر می پرید و می پرسید خب پس چرا خوابم نمی آید؟ انگا این بدن احمق و ضمیر نا خودآگاه احمق تر از آن نمیفهمد! خب لامصب! تا دیروز عذاب میدادی که خواب اجتیاج داری و امروز می گویی به به سحر خیز باش تا کام روا باشی؟!
اما یک چیز را که همه سربازها به آن برخورد داشته اند را من هم داشتم. خواب! اصلا سرباز همه اش خواب است! نمی دانم چرا ... تمام دغدغه اش این است که صبح کمی بیشتر بخوابد و شب هم تند تند کارهایش را انجام دهد و شیرجه بزند در تخت یا رخت خوابش تا مبادا دقیقه ای از خوابش عقب بماند. این یکی را واقعا من تجربه کردم!
از این ها که بگذریم، شاید اصلی ترین چیزی که یک سرباز می فهمد این است که خانواده خوب است. دلش تنگشان می شود. به شخصه قبل از خدمت، حتی پس از سه ماه دوری از خانواده هم دلم تنگشان نمیشد. در این دوره مسخره این یکی را فهمیدم که وقتی شما اختیار از دستتان میرود، روانتان بهم میریزد. دستورات مسخره ای به ذهنتان می رسد که شما را مثل یک کودک شکننده می کند. این مسئله به خودی خود مرا نسبت به خود مثبت یا منفی نمی کند. مسئله آنجاست که چرا باید عامل روانی اینقدر در رفتار ما اثر بگذارد. ماجرای خواب آلودگی هم همین است. درست آخر هفته که دو روز تعطیل را پیش رو دارید، شب دیروقت می خوابید و صبح هم درست راس همان ساعت همیشگی عین فنر می پرید و می پرسید خب پس چرا خوابم نمی آید؟ انگا این بدن احمق و ضمیر نا خودآگاه احمق تر از آن نمیفهمد! خب لامصب! تا دیروز عذاب میدادی که خواب اجتیاج داری و امروز می گویی به به سحر خیز باش تا کام روا باشی؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر