عوضی بازیام اذیتم کرد الان. آخه ینی چی که به جای خرید حجم اضافه، می زنم افزایش مجدد حجم که بره تو پاچه داداشم؟ ینی قشنگ به همین نیت هااا!
۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه
۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه
عامل روانی
قبل از اینکه سرباز شوم، و حتی قبل از اینکه در مرداد ماه دفترچه ام را پست کنم، حرف های زیادی در مورد کم و کیف آن شنیدم. یکی می گفت بدترین قسمتش آنجاست که باید در سگ سرما پست بدهی؛ اینکه مجبوری کلی تکنیک اختراع کنی تا بتوانی وقت دو ساعته پستت را بگذرانی. یکی از مصیبت های پاسدار نگهبان گفت. حتی رفیقی داشتم که از خشم شب و چه می دانم از این چیزها برایم گفت. اکثر این ترساندن ها در بابا تن محوری بود. اما ماجرا از بعد از خدمت تقریبا عوض شد. برای من هیچ کدام از این هایی که گفتند پیش نیامد. نه نگهبانی دادم، نه دغدغه شمردن کاشی های کف دستشویی حین عملیات نگهبانی پیش آمد، نه رپه رفتم و نه صبح گاه. از دو تا ورزش صبحگاهی هم که رفتیم بیشتر لذت بردم تا عذاب.
اما یک چیز را که همه سربازها به آن برخورد داشته اند را من هم داشتم. خواب! اصلا سرباز همه اش خواب است! نمی دانم چرا ... تمام دغدغه اش این است که صبح کمی بیشتر بخوابد و شب هم تند تند کارهایش را انجام دهد و شیرجه بزند در تخت یا رخت خوابش تا مبادا دقیقه ای از خوابش عقب بماند. این یکی را واقعا من تجربه کردم!
از این ها که بگذریم، شاید اصلی ترین چیزی که یک سرباز می فهمد این است که خانواده خوب است. دلش تنگشان می شود. به شخصه قبل از خدمت، حتی پس از سه ماه دوری از خانواده هم دلم تنگشان نمیشد. در این دوره مسخره این یکی را فهمیدم که وقتی شما اختیار از دستتان میرود، روانتان بهم میریزد. دستورات مسخره ای به ذهنتان می رسد که شما را مثل یک کودک شکننده می کند. این مسئله به خودی خود مرا نسبت به خود مثبت یا منفی نمی کند. مسئله آنجاست که چرا باید عامل روانی اینقدر در رفتار ما اثر بگذارد. ماجرای خواب آلودگی هم همین است. درست آخر هفته که دو روز تعطیل را پیش رو دارید، شب دیروقت می خوابید و صبح هم درست راس همان ساعت همیشگی عین فنر می پرید و می پرسید خب پس چرا خوابم نمی آید؟ انگا این بدن احمق و ضمیر نا خودآگاه احمق تر از آن نمیفهمد! خب لامصب! تا دیروز عذاب میدادی که خواب اجتیاج داری و امروز می گویی به به سحر خیز باش تا کام روا باشی؟!
اما یک چیز را که همه سربازها به آن برخورد داشته اند را من هم داشتم. خواب! اصلا سرباز همه اش خواب است! نمی دانم چرا ... تمام دغدغه اش این است که صبح کمی بیشتر بخوابد و شب هم تند تند کارهایش را انجام دهد و شیرجه بزند در تخت یا رخت خوابش تا مبادا دقیقه ای از خوابش عقب بماند. این یکی را واقعا من تجربه کردم!
از این ها که بگذریم، شاید اصلی ترین چیزی که یک سرباز می فهمد این است که خانواده خوب است. دلش تنگشان می شود. به شخصه قبل از خدمت، حتی پس از سه ماه دوری از خانواده هم دلم تنگشان نمیشد. در این دوره مسخره این یکی را فهمیدم که وقتی شما اختیار از دستتان میرود، روانتان بهم میریزد. دستورات مسخره ای به ذهنتان می رسد که شما را مثل یک کودک شکننده می کند. این مسئله به خودی خود مرا نسبت به خود مثبت یا منفی نمی کند. مسئله آنجاست که چرا باید عامل روانی اینقدر در رفتار ما اثر بگذارد. ماجرای خواب آلودگی هم همین است. درست آخر هفته که دو روز تعطیل را پیش رو دارید، شب دیروقت می خوابید و صبح هم درست راس همان ساعت همیشگی عین فنر می پرید و می پرسید خب پس چرا خوابم نمی آید؟ انگا این بدن احمق و ضمیر نا خودآگاه احمق تر از آن نمیفهمد! خب لامصب! تا دیروز عذاب میدادی که خواب اجتیاج داری و امروز می گویی به به سحر خیز باش تا کام روا باشی؟!
۱۳۹۳ آذر ۱۸, سهشنبه
می نوشینم پای فیس بوک و شروع می کنم به دیدن عکس های این و آن. اساسا دیدن عکس آدم ها برایم مثل داستان است. خدا پدر فیس بوک را هم که بیامورزد. با تکنیک های جدیدش کاملا سیر زندگی و فضای کنونی اش را می توانی حدس بزنی.
به سراغ یک وبلاگ قدیمی رفتم. خیلی وقت بود که مطلب جدیدی در آن ننوشته بود. دیدم فضایش عوض شده. خیلی هم عوض شده. عاشق شده انگار. یکی دو تا از نوشته هایش را که خواندم فهمیدم او هم بالاخره از خط عقل بالاتر رفته است.
چند وقت پیش در تلویزیون برنامه ای را پخش می کرد. در باره عاشورا و امام حسین داشت صحبت می کرد. آدمی که آنجا نشسته بود می گفت "عاشورا اصولا با عقل قابل بررسی نیست. عقل را رد می کند". حالا کاری به اینکه وقتی رد می کند به چه می رسد ندارم. اما من به آن هر چیزی باور دارم. فکر می کنم آن آدم هم از عقل رد شده است و به آن چیزی که نمی دانم چیست رسیده است.
به نظرم چیز قشنگی است این فراتر از عقل. حداقل جذابیت هایش خیلی برای من بیشتر از عقلانیست است. به خودم که نگاه میکنم خیلی وقت ها زندگی ام را بر پایه همین عدم عقلانیت پیش برده ام. اینکه مثلا برگدی به کسی بگویی ... یا اصلا نگویی، پیش خودت بگویی یارو چه می فهمد قیمت نقل و نبات!
ما هم داستانمان جالب است. کلی فکر کردم که به کلمه "جالب" را بنویسم. مثلا با نمک، جذاب یا چیزی شبیه به این. نوشتن خوب است. بگویم گاهی، بعضی وقتها، از الان یا چه می دانم، هر بازه ای که دارد و من می نویم، خواندن دوباره اش به من این حس را می دهد که نه، مثل اینکه واقعا ما هم برای خودمان منش و مرام یداریم. که البته نداشتنش بهتر است. ایده آلش را می گیم ها! نداشته باشی بهتر است.
به سراغ یک وبلاگ قدیمی رفتم. خیلی وقت بود که مطلب جدیدی در آن ننوشته بود. دیدم فضایش عوض شده. خیلی هم عوض شده. عاشق شده انگار. یکی دو تا از نوشته هایش را که خواندم فهمیدم او هم بالاخره از خط عقل بالاتر رفته است.
چند وقت پیش در تلویزیون برنامه ای را پخش می کرد. در باره عاشورا و امام حسین داشت صحبت می کرد. آدمی که آنجا نشسته بود می گفت "عاشورا اصولا با عقل قابل بررسی نیست. عقل را رد می کند". حالا کاری به اینکه وقتی رد می کند به چه می رسد ندارم. اما من به آن هر چیزی باور دارم. فکر می کنم آن آدم هم از عقل رد شده است و به آن چیزی که نمی دانم چیست رسیده است.
به نظرم چیز قشنگی است این فراتر از عقل. حداقل جذابیت هایش خیلی برای من بیشتر از عقلانیست است. به خودم که نگاه میکنم خیلی وقت ها زندگی ام را بر پایه همین عدم عقلانیت پیش برده ام. اینکه مثلا برگدی به کسی بگویی ... یا اصلا نگویی، پیش خودت بگویی یارو چه می فهمد قیمت نقل و نبات!
ما هم داستانمان جالب است. کلی فکر کردم که به کلمه "جالب" را بنویسم. مثلا با نمک، جذاب یا چیزی شبیه به این. نوشتن خوب است. بگویم گاهی، بعضی وقتها، از الان یا چه می دانم، هر بازه ای که دارد و من می نویم، خواندن دوباره اش به من این حس را می دهد که نه، مثل اینکه واقعا ما هم برای خودمان منش و مرام یداریم. که البته نداشتنش بهتر است. ایده آلش را می گیم ها! نداشته باشی بهتر است.
اشتراک در:
پستها (Atom)